مترسک داشت فکر میکرد که خوشبخت ترین مترسک دنیاست
چون تازه با یک کلاغ کوچولو دوست شده بود:
- من خیلی تنهام آخه فقط شبیه آدمام ولی اونا من و از خودشون نمی
دانن آخه فکر می کنن من جون
ندارم.پرنده ها هم فکر می کنن من آدمم می ترسن و پیشم نمی آن.
- خوب من هم خیلی تنهام چون سیاهم پرندهای دیگر باهام دوست
نمی شن.
- باز هم می آی بهم سر بزنی؟ آخه خیلی تنهام.....
- آره هر روز می آم ما خیلی خوشبختیم که هم دیگر را پیدا کردیم...
ولی صدای کشاورز تمام رویای مترسک و کلاغ را خراب کرد:
-خانم فردا یادم بنداز این مترسک را بسوزونیم هم سرما داره شروع می
شه هم پرندها ازش دیگر نمیترسن.
بعد هم با چوب افتاد دنبال کلاغ ولی اشک کلاغ برای مترسک اولین و
آخرین هدیه عمرش بود که روی لباسش باقی مونده بود.
نظرات شما عزیزان: